امروز فهمیدم که با حمید مصدق تو یه ماه به دنیا اومدیم. یعنی اگه یه زور میزدم و پنج روز زودتر به دنیا میومدم تو یه روز به دنیا اومده بودیم. حالا چه اهمیتی داره مگه؟ فیالواقع من تازه عاشقش شدم. همین!
یادم نمیاد بار قبلی که پیش کسی گریه کرده بودم کِی بود! بغضم از من دستور نمیگرفت! شده بود فرمانروای خودش که کم کم داشت چشم ها و اشک ها و نگاه ها و حرکات منو هم به اختیار خودش در میآورد! گستاخ! جلوشو گرفتم. یعنی سعی کردم که بگیرم. باختم! به بغضم باختم. دو تا دستامو گذاشتم روی صورتم و حسابی باختم. "همه" حرفامو نگفتم. طاقت باخت به "همه" رو نداشتم. خرد خرد ببازم راحت تره. گفتم میترسم. گفتم! گفتم! گفتم!
آروم شدم.
درباره این سایت